بیکرانه | |||
در سکوت غربت شبهای عشق
می نشینم من بر دنیای عشق
می کنم هر لحظه رویت را نگاه
تا که از خاطر نری با یک نگاه
ای امیر روزهای شیرین من
باز با من بیا در شهر عشق
من که با تو گشته ام افسانه ای
در آغوش رویا بودم که حریر نگاهت طلوعی دیگر در شبهای تنهاییم زد.
حریم عشق تو ، سپیده عشق من شد و در حریم نگاهم حس غریی جوانه زد و قصر یخی من را از روزهای خاکستری پاک کرد. اینک ردپای عشق تو باعث پیمان قلبهای ما شد.
زندگی به من آموخت که چگونه کریه کنم
اما گریه به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم
تو نیز به من آموختی که چگونه دوستت بدارم
اما به من نیاموختی که چگونه فراموشت کنم
پس همیشه دوستت دارم.
میمیرم ، مرا در تابوت سیاهی بگذارید تا همه بدانند در تاریکی به سر می برده ام
دستهایم را از تابوت بیرون بگذارید تا همه بدانند به آنچه می خواستم نرسیدم
چشمهایم را باز بگذارید تا همه بدانند چشم انتظار از دنیا رفته ام
روی قبرم تکه یخی بگذارید تا مثل باران برایم اشک بریزد
و روی سنگ قبرم چیزی ننویسید تا همه فراموشم کنند
یکی را دوست می دارم ولی افسوس که او نمی داند
نگاهش می کنم شاید از نگاهم بخواند که او را دوست دارم ولی افسوس که او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم من که او را دوست دارم ولی افسوس که او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به روی ماه نوشتم که او را دوست دارم ولی ناگه ز ابر تیره برقی جست و روی ماه تابان را پوشانید
پس چگونه گویم که او را دوست دارم ؟
11633:کل بازدید |
|
23:بازدید امروز |
|
1:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
محمد سلیمی
من خیلی خو ش اخلاقم | |
حضور و غیاب
| |
لوگوی خودم
| |
لوگوی دوستان | |
| |
بایگانی | |
آرشیو مقالات تابستان 1385 بهار 1385 | |
اشتراک | |