بیکرانه
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
[ و فرمود : ] آن که به عیب خود نگریست ، ننگریست که عیب دیگرى چیست ، و آن که به روزى خدا خرسندى نمود ، بر آنچه از دستش رفت اندوهگین نبود ، و آن که تیغ ستم آهیخت ، خون خود بدان بریخت ، و آن که در کارها خود را به رنج انداخت ، خویشتن را هلاک ساخت ، و آن که بى‏پروا به موجها در شد غرق گردید ، و آن که به جایهاى بدنام در آمد بدنامى کشید ، و هر که پر گفت راه خطا بسیار پویید ، و آن که بسیار خطا کرد شرم او کم ، و آن که شرمش کم پارسایى‏اش اندک هم ، و آن که پارسایى‏اش اندک ، دلش مرده است ، و آن که دلش مرده است راه به دوزخ برده . و آن که به زشتیهاى مردم نگرد و آن را ناپسند انگارد سپس چنان زشتى را براى خود روا دارد نادانى است و چون و چرایى در نادانى او نیست ، و قناعت مالى است که پایان نیابد ، و آن که یاد مرگ بسیار کند ، از دنیا به اندک خشنود شود ، و آن که دانست گفتارش از کردارش به حساب آید ، جز در آنچه به کار اوست زبان نگشاید . [نهج البلاغه]
نویسنده : محمد سلیمی:: 85/6/29:: 8:48 صبح

در سکوت غربت شبهای عشق

می نشینم من بر دنیای عشق

می کنم هر لحظه رویت را نگاه

تا که از خاطر نری  با یک نگاه

ای امیر روزهای شیرین من

باز با من بیا در شهر عشق

من که با تو گشته ام افسانه ای

ترک عشقت را نگو دیوانه ای.
نظرات شما ()

نویسنده : محمد سلیمی:: 85/6/29:: 8:47 صبح
.

در آغوش رویا بودم که حریر نگاهت طلوعی دیگر در شبهای تنهاییم زد.

حریم عشق تو ، سپیده عشق من شد و در حریم نگاهم حس غریی جوانه زد و قصر یخی من را از روزهای خاکستری پاک کرد. اینک ردپای عشق تو باعث پیمان قلبهای ما شد.


نظرات شما ()

نویسنده : محمد سلیمی:: 85/4/27:: 9:34 صبح

زندگی به من آموخت که چگونه کریه کنم

اما گریه به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم

تو نیز به من آموختی که چگونه دوستت بدارم

اما به من نیاموختی که چگونه فراموشت کنم

پس همیشه دوستت دارم.

 


نظرات شما ()

نویسنده : محمد سلیمی:: 85/4/2:: 10:31 صبح

میمیرم ، مرا در تابوت سیاهی بگذارید تا همه بدانند در تاریکی به سر می برده ام

دستهایم را از تابوت بیرون بگذارید تا همه بدانند به آنچه می خواستم نرسیدم

چشمهایم را باز بگذارید تا همه بدانند چشم انتظار از دنیا رفته ام

روی قبرم تکه یخی بگذارید تا مثل باران برایم اشک بریزد

و روی سنگ قبرم چیزی ننویسید تا همه فراموشم کنند


نظرات شما ()

نویسنده : محمد سلیمی:: 85/3/25:: 8:16 صبح

یکی را دوست می دارم ولی افسوس که او نمی داند

نگاهش می کنم شاید از نگاهم بخواند که او را دوست دارم ولی افسوس که او هرگز نگاهم را نمی خواند

به برگ گل نوشتم من که او را دوست دارم ولی افسوس که او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند

به روی ماه نوشتم که او را دوست دارم ولی ناگه ز ابر تیره برقی جست و روی ماه تابان را پوشانید

پس چگونه گویم که او را دوست دارم ؟

 

 


نظرات شما ()

<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

12135:کل بازدید
2:بازدید امروز
7:بازدید دیروز
درباره خودم
بیکرانه
محمد سلیمی
من خیلی خو ش اخلاقم
حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی خودم
بیکرانه
لوگوی دوستان



بایگانی
آرشیو مقالات
تابستان 1385
بهار 1385
اشتراک