بیکرانه | |||
یکی را دوست می دارم ولی افسوس که او نمی داند
نگاهش می کنم شاید از نگاهم بخواند که او را دوست دارم ولی افسوس که او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم من که او را دوست دارم ولی افسوس که او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به روی ماه نوشتم که او را دوست دارم ولی ناگه ز ابر تیره برقی جست و روی ماه تابان را پوشانید
پس چگونه گویم که او را دوست دارم ؟
هر بار کوتاه ، دو روز ، سه روز ، با مشتی خاک آمده بود . بار اول که آمد گفت : این خاک را از قلاویزان جمع کردم. یک مشت خاک نرم . و بار دوم که آمد گفت: از دو کوهه است. خاک را توی پارچه ای سفید ریخته بود که گاه گره پارچه را باز می کرد و چیزی زیر لب می گفت . سرش را خم می کرد روی پارچه و بو می کشید . همین که پارچه را می بست دیگر نه حال حرف زدن داشت نه حال نشستن. بلند می شد و از اتاق می رفت بیرون. موقعی که بر می گشت چشمهایش مثل کاسه خون می شد . پرسیدم:این خاک را برای چه آورده ای ؟
و هر بار خندیده بود و گفته بود : یادگاریه ! پرسیدم یادگاری؟ و باز خندیده بود...
ساکش را که بست ، گفت : مواظب لیلی باش! باید مثل خودت بشود . تا در حیاط بدرقه اش کردم . کاسه آب را که پشت سرش ریختم صدا زدم و گفتم : نگفتی آن خاک ها را برای چه آورده ای ؟ خندید و گفت : یکی از آنها برای توست و آن یکی برای لیلی.
دو ماه گذشت . نه پلاکش آمد و نه پوتینش و نه استخوانی . نه در دوکوهه بود و نه در قلاویزان . چیزی از خودش روی خاک جا نگذاشته بود.
خلوتی به عمق اقیانوس
من در سنگر هستم . در این خانه محقر . در این خانه فریاد و سکوت ، عشق و سکوت ، در این سرد و گرم ،
سردی زمستان و گرمای خون ، در این خانه ساکت و پر جوش و خروش . سکون در کنار رودخانه و هیجان قلب و شور شهادت ، خانه نمناک و شیرین ، کوچکی قبر و عظمت آسمان.
خدایا این خانه کوچک را برای من مبارک گردان . در این چند روز با خاک انس گرفته ام ، بوی خاک گرفته ام . حال می فهمم علی بن ابی طالب چگونه می فرماید : سجده های نماز ، حرکت اول ، خم شدن روی مهر ، این معنا را می دهد که خاک بوده ایم . حرکت دوم این معنا را دارد که از خاک بر خواسته ایم ، متولد شده ایم . حرکت سوم ، رفتن دوباره به خاک ، به این معنا است که دوباره به خاک بر می گردیم ، مرگ . و حرکت چهارم به این معناست که دوباره زنده می شویم، حیات قیامت.
اما در این سنگر ، همیشه در کنار خاکیم و خاک پناهگاهمان است . درون سنگر با خود سخن می گویم . راستی چه خوب است از این فرصت استفاده کنم و با قرآن آشنا شوم . آیات خدا را بخوانم ، حفظ کنم و سپس زمزمه کنم و بعد شعار زندگی قرار دهم ، باشد تا این دل پر تپش و هیجان را آرامش دهد و بعد با آن برای خود توشه سازم و توشه را راهی سفر گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم .
سلام ،آقا از همه ممنونم
چند تا نظر داشتم، که همش انتقاد بود ، نه شوخی کردم ولی دستتون درد نکنه ، ایراد های وبلاگ رو به من بگید. عوض کردن قالب وبلاگ هم از این نظر ها بود
یا علی
11612:کل بازدید |
|
2:بازدید امروز |
|
1:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
محمد سلیمی
من خیلی خو ش اخلاقم | |
حضور و غیاب
| |
لوگوی خودم
| |
لوگوی دوستان | |
| |
بایگانی | |
آرشیو مقالات تابستان 1385 بهار 1385 | |
اشتراک | |