بیکرانه | |||
هر بار کوتاه ، دو روز ، سه روز ، با مشتی خاک آمده بود . بار اول که آمد گفت : این خاک را از قلاویزان جمع کردم. یک مشت خاک نرم . و بار دوم که آمد گفت: از دو کوهه است. خاک را توی پارچه ای سفید ریخته بود که گاه گره پارچه را باز می کرد و چیزی زیر لب می گفت . سرش را خم می کرد روی پارچه و بو می کشید . همین که پارچه را می بست دیگر نه حال حرف زدن داشت نه حال نشستن. بلند می شد و از اتاق می رفت بیرون. موقعی که بر می گشت چشمهایش مثل کاسه خون می شد . پرسیدم:این خاک را برای چه آورده ای ؟
و هر بار خندیده بود و گفته بود : یادگاریه ! پرسیدم یادگاری؟ و باز خندیده بود...
ساکش را که بست ، گفت : مواظب لیلی باش! باید مثل خودت بشود . تا در حیاط بدرقه اش کردم . کاسه آب را که پشت سرش ریختم صدا زدم و گفتم : نگفتی آن خاک ها را برای چه آورده ای ؟ خندید و گفت : یکی از آنها برای توست و آن یکی برای لیلی.
دو ماه گذشت . نه پلاکش آمد و نه پوتینش و نه استخوانی . نه در دوکوهه بود و نه در قلاویزان . چیزی از خودش روی خاک جا نگذاشته بود.
11623:کل بازدید |
|
13:بازدید امروز |
|
1:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
محمد سلیمی
من خیلی خو ش اخلاقم | |
حضور و غیاب
| |
لوگوی خودم
| |
لوگوی دوستان | |
| |
بایگانی | |
آرشیو مقالات تابستان 1385 بهار 1385 | |
اشتراک | |